- چهارشنبه ۲۰ آذر ۰۴
- ۲ نظر
خانهی آقاجان را فروختند.
یک سِری آدمیزاد بیخود دوزاریِ بیخاطره!
من خودم آنجا بودم. دیدم که مادرجون با چشمهایی که تلاش میکرد نریزند پای برگه را امضا کرد.
کاش بعد از رفتنِ همه خوب گریه کرده و با همهجا وداع کرده باشد.
چون هیچکدام از آن دوزاریها با پرتوهای نور عصر، روی فرشهای هال مست نشدهاند. عشق کودکیشان روشن کردن چراغخواب اتاقها و پخش سایهی کریستالهایش روی دیوار نبوده. تابستانها با نسیمی که پردهی اتاق را به هوا میبرد کیف نکردهاند. از پنجرهی پذیرایی، به شکوه برف روی کوهها غبطه نخوردهاند. هیچوقت پشت چوبلباسیِ اتاقکرسی قایم نشدهاند تا از هیجانِ بازی جیششان بگیرد. روی پشتبام مسابقهی «هرکی بیشتر شهاب ببینه» نذاشتهاند. از پنجرهی پاگرد به رهگذران توی کوچه آب نپاشیدهاند. توی زیرزمین دنبال اسباببازیهای قدیمی نگشتهاند، صندوقچهی اسرار خانمجان را کشف نکردهاند، و دست توی پستوی ترشیها و ربها نکردهاند که تا شب عوق بزنند. سر اینکه درخت توتِ مجنون، خانهی کدام یکیشان باشه دعوایشان نشده.
کاش حداقل کار به درختها نداشته باشند! کاش میشد خریدار را ببینم و برایش قسم بخورم که توی بهار و تابستان همهجای حیاط هنوز سبز میشود. بگویم آن درختِ بِهْ هرچند بار نمیدهد، اما پر از گلهای درشت سفید میشود. زیر آن بوتهها پر از قارچهای سمی بامزه میشود (که البته ما یکبار یواشکی سرخشان کردیم و خوردیم و نمردیم.) این وسط جای خالی یک حوض مرمر ششضلعیست. این لانهی خالی کبوترهاست. آن طرف جوجهی مرغ و اردکها را نگه میداشتند. این تکهی زمین که رنگ آبی دارد یک استخر کوچولو بود که دایی الفِ مادرم انواع ماهیهای تزئینی توش میریخت. به اینجا هم همیشه میگفتیم «بهارخواب»، نه بالکن و ایوان و فلان. دایی م. تابستانها که از دزفول میآمدند، شبها یک پشهبند خیلی بزرگ همینجا میزد و کلی آدم توش میخوابیدند. راستی آن نوشتهی روی دیوار، اسم من است. نوهی ارشد مادرجون. پسرِ همین داییِ مادرم نوشته بودش. با تهماندهی رنگی که هنوز به فرچهی رها شدهی گوشهی حیاط بود. در ۱۷ سالگی؛ درست قبل از اینکه در رودخانهی دزفول شیرجه بزند و یک روز بعد، با پیشانی کبود در کنارهی رود پیدا شود.
چه خوب که از خاله پری هیچ اثری هیچجای خانه نیست و همهی جدولهای لیلیای هم که کف حیاط میکشید هزارانبار تا حالا پاک شدهاند. ولی شاید خودم را رساندم و از طرفش یک جدول کشیدم. تا هرکس میآید بداند، ۲۸ سال پیش، دخترهای ۱۳ ساله قبل از اینکه از بیماری کبدی بمیرند، چه بازیهایی میکردهاند.
مادرجون خیلی سخت راه میرود. قلبش ناراحت است. فشار خونش بالاست. خیلی ناتوانتر است از همسنهای خودش. اما پاهایش حناییاند. موهایش مجعد و کوتاه و خاکستریاند. ناخنهایش سفت و کشیدهاند. بینی من و دایی بزرگم شبیه اوست. مژههایش را هم به دایی دومم و خاله ت. داده. هنوز شیطون و مسخرهباز است. برندهی همهی مشاعرهها میشود. بچه که بودم فکر میکردم نمایندهی خدا روی زمین است. فرشته است. موجودیست غیر از همهی آدمها. بس که دلش صاف و دانههایش پیدا بود.
همه که میخوابیدند، هنوز توی آشپزخانه داشت لقمهی نونپنیر و شربت نبات آماده میکرد که بالای سر آقاجان و خانمجان بگذارد. من بعضیوقتها کنارش مینشستم و نگاهش میکردم تا کارهایش تمام شود. خیلی وقتها هم نبودم و ننشستم و نگاهش نکردم.
بمیرم برای چیزهایی که در به یادآوردن و دلتنگیشان تنهاست و هیچکس جز خودش ندیده و حس نکرده و نمیداند.
کاش مجبور نبودم برگردم و کنارش میماندم. کاش به این فکر کند که حالا درعوض از دریدگیِ برادرهایش راحت میشود. کاش دلش در خانهی جدید نگیرد. اصلاً کاش امشب خاله پری به خوابش برود و از غم و دلتنگیاش کم کند.
