برای وقتهایی که ستارهم روشن نشه:
برای وقتهایی که ستارهم روشن نشه:
عقل من یک ثانیه پس از هر هبوط:
”نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید.“
.
.
و پریدن و افتادن پیوسته.
باری جان،
همانا حوصلهام سر رفته، طاقتم طاق شده و صبرم به نخاع رسیده. خودت میدانی اینی که دارم تهش آب میزنم، جان هفتم است. وانگهی یا غائله را تمام کن، یا اندازهام را زیاد.
خوب شد کظم غیض و شخصیت و سلف لاو و عزت نفس و اینا به خرج دادم؛ وگرنه به جای گیومه میخواستم بگم:
”ما را به سگجانی خود این گمان نبود.“
شما از خونسار (خوانسار) که شروع کنید تا یکم شاید هنوز رو به اونور هم که برید، یه شبه جملهی شخیص و حق مطلب ادا کنی وجود داره که میفرماید: وَعَّ
وقتی مسئولیت یه آدم پیرِ به واقع ناتوان، یه بچه امتحانیِ تیتیش که طرحوارهی مخالفت با شخص تو رو داره، و از همه بدتر؛ یه مردِ خودهمهچیدانپندارِ تو هیچی حالیت نیستِ نوک دراز، میفته گردن تویی که اعصاب خودتم نداری.
تا بیشتر از این ازش نگذشته اینم حتما بگم:
واقعا ناسپاسیه اگر شکر ایزد رو به خاطر استمرار حیات زبانهای باستانی چون خوانساری و وفسی به جا نیاریم.
تو این مسیر که میام، تا میخواد یکم حجم چگالیدهی اندوه عالم از پا درم بیاره، یهو یه کوچهی باریک میبینم؛ یا یه بالکن قشنگ میاد جلو چشمم؛ یا صدای قمری میپیچه؛ یا میبینم مسئول کنترل گیت بیآرتی داره خودشو تو (رو؟) اونجا که کارت میزنی نگاه میکنه و موهاشو مرتب میکنه.
زیباست.
تنها جایی که حامد بهداد رو درک میکنم اونجای پلهی آخره که با اعصاب خردی میگه: ”خانم این اسباب تمسخرو از گردن من باز کنید.“
البته با توجه به عکسی که قبلا از ادی ردمین تو اسکار دو هزار و درشکه دیدم باید اعتراف کنم به بعضیا بدم نیست.
غریزه معمولا خطر رو درست استشمام میکنه. اما آدمها چون مال حیوونه پسش میزنن، رو عقلشون حساب میکنن... و ظاهراً با معدهشون تصمیم میگیرن.
احساس میکنم انقدر باشعور نیستم که خوبیهای روزمرهی آدمها یادم بمونه.
Dear not lost very cause!
This immense self-critisim is eating me up.
And the sore point is that I know it's not excessive, but just honest and as heartlessly realistic as my existence.
I wish I could leave every passed day of my life behind and start a whole new one based on the latest authentic version of optimism. 16 me, could never think of such a moment coming that I solemnly declare: "I'm a total pessimistic, conservative, exhausted, lost outsider on earth.”
Where are you after all? Apparently, It's no longer likely to even dream of your company; as even throwing into above galaxies is not far enough to accidently catch you up and sink nails in for good.
Resultantly as you can admit at ease, I'm the least entertaining and thereby the last person anyone should spend time or be in touch with, if they were fully aware of this chilly ice, used to be a beating fire, inside my chest!
Basically it was all the better if I'd never known by anyone, specially with this recently uncovered wicked of me; couldn't imagine this submersible soul of mine could be any capable of getting people related to itself. But evidently, that's what sometimes unintentionally happeneds. And now I don't know how to survive all the overwhelming massive remorse here.
Anyway, the letter wasn't planned to be this long and can't promise it as my last low spirit text. I also know it's not the first, and there are plenty of them in every forgotten nook and cranny.
بعید میدونم انقدر مقاومت در برابر نوشتن برای سلامتی خوب باشه، بخصوص که به نظرم از اینایی که سلبریتی کراششون امیلیا کلارک بوده اصلا خوشم نمیاد. نه وایسا ببینم! آره آره درسته خوشم نمیاد. ته گرفتههای پلاسیده!
یه نسبتاً متوسطِ درون دارم، که صفحهی اصلی وبلاگمه و نوت گوشیم.
بقیهش دیگه هرجا هرچی هست و هستم کودک بیرونمه.
من اگه بودم منتظر فیلمسازها نمیموندم. خودم نقشهای روی پنجرهی کلیساها رو یه جوری شیار میدادم که همیشه وقتی بارون میاد، مثل اشک از چشمشون بریزه.
دشت و دمنها یه جوری انقدر سبز بودن که مجبور شدم از حضار بپرسم ”شما هم چَرِتون میاد؟“
نه سر برفهای قله یخ میزنم، نه زیر آفتاب کویر جون میدم.
رد خون منو رو خط عابر پیاده بگیرید.
اول میخواستم بلیط برگشتو واسه یه جای معاشرتی دیگه بگیرم. بعد دیدم نه الان انرژی مهربانی ندارم و بیش از هر چیز به مرتب کردن، حموم، تنهایی، پتو، گریستن برای انواع دلتنگی و آماده کردن ذهنم برای ادامهی کار و بقا نیاز دارم.
همیشه گفتم دلم برای کسی تنگ نمیشه. و واقعا هم نمیشه. اما فقط کافیه قلابم غفلتاً بخوره به صداهای ضبط شده از مثلا دورانی که با دوست به سر شد. بعد میبینی دلم چه اسپاسمهای لاعلاجی که نمیگیره...
بابانوئل عزیز،
همهی کسانی که مثل گـــــــاو رانندگی میکنن، آشغال میریزن و چیزها رو به جای اینکه بذارن، میزارن... برام تو گونی جمع کن و سمت راست در اتاقم قرار بده.
فرشتهی مهربان عزیز،
لطفا محتویات گونی بالا را تبدیل به پادری کن.
فاصلهی زمانی، چیزها رو به صورت غیر واقعی کوچیک، و فاصلهی مکانی چیزها رو به صورت غیر واقعی بزرگ میکنه.
کاش آدم میتونست بفهمه به وقوع چیزی بالاخره باید امید داشته باشه یا نه.
این حالت نامعلوم و مبهم و بلاتکلیف، مزخرفترین چیزیه که میتونه درمورد چیزهایی دست خودم آدم نیست وجود داشته باشه. اینکه ندونی بالاخره زندگیت رو باید رو وقوع حتمیش ببندی، یا خیال آسودهی هرگز بودنش.
به نظرم رک بودن واسه پیریه. یعنی مثلا خیلی پیرا. ۸۰ و اندی. اگر کسی اونموقع هم هنوز ترگل ورگل و سرخ و بلوریه باز وقتش نیست. باید صبر کنه تا قشنگ کهولت به تنش بشینه.
فکر کن بری خونه ببینی کتابی که از وقتی نوشته شده داری مسخرهش میکنی، با جلد جیغش رو کابینت آشپزخونه است.
گفتم: تو این خونه یا جای منه یا جای این سگ!
ضعیف و از دوردستها: بم انداختنش... پسش میدم...
=)))
من این چند وقت به هرکی رسیدم اینو گفتم. فردا هم اگه یادم نبود که به ک. هم گفتمش، که متأسفانه یادم هست، باز با ذوق و شور براش تعریف میکردم:
هیچوقت از سیگار کشیدن کسی هیچ خوشم نمیومده. یعنی توهین به الف، ب، چ، ر، میم، عین و بقیه وبلاگنویسهای منظومه شمسی نباشه... ولی برام جذابیتی نداشته اصلا. ولی چند شب پیشا یه خانومی دیدم که شال دلربایی دور گردن و روی شونههاش انداخته بود و وقتی حرف میزد فرت و فرت سیگار میکشید.
و من در این احساس بودم که: سبحان الله! انگار این نکبتو واسه انگشتها و دودش رو واسه حومهی صورتِ این آفریدن!
بعد از ۲۷ سال زندگی با شرافت، سلیقهم از صورتی به سمت سبز و حومه پرتاب شده.
بدترین سرماخوردگی، اونیه که تو فصل گرم گریبانتو میگیره. نه پرتقالی، نه لیموشیرینی، نه سیستم گرمایشی، نه حتی همدردی...
فقط امیدوارم این حجم رنج بر اثر یه ویروس پدرمادردار باشه، نه به خاطر اینکه تو ماشین سرمو بیرون پنجره نگه داشتم و گفتم: به به! چه حالی میده... /:
یه متن شیرین آرامبخش مواج زیبا میخوام.
هیچکدومتون دیگه اینطوری نمینویسید.
هیچوقت زوم نشید رو کسی که اینو نخور اونو اینطوری بخور. اینو بپوش اونو دربیار. باید بیای اینجا، باید بمونی فلانجا.
چیزی که شما رو زنده میکنه، ممکنه یکی دیگه رو بکشه. هرکس خودشو بهتر از شما میشناسه.
گیر ندید. سه پیچنشید، رو مخ نرید، اسیر نکنید،... .
در دو مرحله، توانایی احساس کردنمو ازم گرفت.
به خاطر مرحلهی اول ازش ممنونم.
و به خاطر مرحلهی دوم بخشیدمش.
نه دوست عزیز. تو هیچچیز خاصی نیستی. هیچکس هیچچیز خاصی نیست. توهم کمنظیر بودن باید نهایتاً تا ۲۳ سالگی در تو تموم میشد. همونطور که آدمهایی که چیز خاصی بودند از حداقل ۴۷ سال پیش دیگه هیچ کجای جهان به دنیا نیومدن.
وای این عریضهنویسها که احتمالا بعضیاشون وبلاگنویسهای سابقن. افاضات همدیگه رو فوروارد میکنن، منم هی مسیر تو در تو رو پیش میگیرم و از این راه پیدا میکنم به اون.... و تهش واقعا میبینم خفه شید بابا... خفه شید.
هرچی میگذره فاصلهی بین اینستاگرام و لونهی این حضرات کمتر میشه.
دوتا آدم زنده اگر بینشون پیدا کردی بیا نشونی بده مژدگانی بگیر. عمراً بتونی.
این بیعقلهایی که در مواجهه با یک مسئله، عقل بقیه هم بایکوت میکنن، و بدویترین، احمقانهترین، سختترین، مزخرفترین و غیربهینهترین راه رو انتخاب یا تحمیل میکنن.
چون ”زحمت“ براشون ارزش و اصالت داره! نه تمیز درآوردن کار.
و تصوری ندارن از اینکه مهارتی تحت عنوان ”حل مسئله“ وجود داره.
دووووور شید!
خنگهای عقبموندهی پیرکنندهی فرسایشدهندهی انرژیخور.
صدای قلب نیست
صدای پای توست که شبها در سینهام میدوی...
لطفاً بایست.
سرو روانم،
در روزگاری که همه به خشونت درون آدم میافزایند، تو طبعم را لطیفتر میکنی.
چون مثل کلاژنی برای پوست، مثل پلاکت برای خون، مثل بستی برای در شکستهی قوری گلدار. انقدر لطیفی که مثل پلاسما، مثل بارباپاپا، مثل شرارههای آتش...
به نظرم اگر گدار فقط یکی از فیلمهای خودش رو نفهمیده باشه، قطعا اون میتونه ”تحقیر“ باشه.
هامونم
در به در و پابرهنه توی کوچهها، دنبال یه علی جان، یا علی عابدینی، که دستمو بگیره از آب بکشدم بیرون.
در یادداشتهای شخصی ۵ سال پیشم (۱۳۹۹)، یک متن زیبا پیدا کردم که میترسم باهام دفن بشه، و هیچوقت کسی نخونده باشهش.❤️🔥
«میدونید شیرینخانم،
من فکر کنم، فقط یه فکر مهمه که یه فکر مهم دیگه رو از ذهن آدم میبره.»
- امیرِ وضعیت سفید
به نظرم سعدی یه تأهل ۸ سالهی زودهنگام داشته که بعد از کلی مرارتکشی تو راهروهای دادگاه خانواده، بالاخره از بندش رها میشه و بعد از یک هفته به پوچی میرسه.
اینجا بوده که به ناشیترین و چیپترین روانشناس شیراز و حومه مراجعه میکنه و از اون به بعد، فرت و فرت از سفرهایی که با آژانسهای بازاری و تورلیدرهای دوزاری و همسفرهای گاوش میرفته پست میذاشته و زیر عکساش ملت رو نصیحت میکرده.
قصیدهی شمارهی ۲۶ش هم درواقع بعد از همون دورهی موفق درمانی سروده. برای همینه که قبل از هر بیت میتونید یه «تراپیستم گفته» با دهن کج بذارید.
وقتی میرم پیش دکتر نمیگم معدهم درد میکنه؛ میگم اینجام تیر میکشه تا اینجا. نمیگم دچار نشخوار فکری شدم؛ میگم از صد سال پیش مزخرف به یادم میاد و راه رو بند میاره. نمیگم من به دموکراسی شک دارم؛ میگم به نظرم اکثریت جامعه دید بلندمدت، حافظهی تمیز و ذهن تحلیلگری ندارن.
چون مطمئن نیستم دموکراسی رو درست میفهمم. و فعلاً هم اولویتم نیست که بفهممش.
پس به جای اینکه عناوینی که معنیشون رو نمیدونم خرج کنم، توضیحاتی میدم که احتمالا عنوانشون رو بلد نیستم، ولی حداقل خودم میفهمم چی میگم.
اصولا هم اگر از اصطلاحی استفاده کنم، لزوما منظورم همونی نیست که تو لغتنامه پیدا میشه!
به نظرم قبلاً حماقت رو خیلی تحمل میکردم.
الان به محض مشاهده شیفت+دیلیت میکنم.
نمیگم اکثر کسانی که از چند سال پیش تا حالا و در ادامه تو ایران دکترا میگیرن بیشعور و بدوی و از خیلی لحاظ درونی و رفتار بیرونی پرحاشیه هستن؛ میگم چه چوپانهای امی که عقل و احساس از نفَس نیشون نمیتراوَد!
یکی از فانتزیام اینه که وقتی یکی مضحکبازی درمیاره با ابروان گرهکرده بگم: مگه من با شما شوخی دارم؟
ولی متأسفانه یا خوشبختانه کمتر پیش میاد من با کسی حرف جدی داشته باشم.
نمیدونم محمود درویش در عربی هم همینطور و همینقدر به طرز دردآوری نازه؟ -_-
یکی از بهترین، طلاییترین، بهشتیترین و انسانیترین جملههایی که آدم ممکنه تو موقعیتهایی بشنوه:
«عجله نکن.»
+ مینوی هورمزد برای گویندگانش واقعا!
از شخیصترین آدمهای منظومهی شمسی، اونایین که وقتی یه پیام جدید یا پستی رو میخونن، حداقل ریاکت میزنن؛
اگر استوریت رو چککردن، و چیزی نبود که باهاش مخالف باشن یا حال نکنن یا به هر دلیل بدشون نیاد، یه لایکی واکنشی چیزی نشون میدن؛
حداقل ۱۰ سالی یه بار برای اون وبلاگ/پیج/ سایت/فلانی که چهل ساله دارن میخونن یه کامنتی کوفتی نفرینی فحشی چیزی میذارن.
وقتی جملهت تموم شد حداقل میگن «اوهوم»....
بقیه فلجن.
از بیخ.
و کر و لال.
یا مفتخور.
بدون تبصره. ✋
«عاقبتم میبندشون به یه گاری.»
اون آدمهای شخیص منظومه، یه نسخه پریمیوم هم دارن:
اونایی که به اپلیکیشنها هم فیدبک میدن.
اونایی که مسیرهای جدید رو تو گوگلمپ ثبت میکنن.
اونایی که به انتشارات کتابها، بخصوص کتابهای کنکور، اشتباههای نگارشی و علمی و غیرهشون رو اطلاع میدن.
اوه اسطورهها! اونایی که به آیفیلم پیام میدن.
یا حالا هر شبکه، پادکست، کانال یا فلانی.
اونایی که به تماااام مزهریختنها و لودگیهاتون میخندن.
اونایی که در پاسخ «eighteen pages! FRONT AND BACK!» نمیگن: عه؟
و درنهایت، اونایی که تو نوشتههاشون یه رد پا از آدمهای زندگیشون نگه میدارن.
همین دیگه. به کسی نمیشه التماس کرد که آدم باشه.