Medium Shot

رگ

سه در چهارِ چندثانیه‌ایِ عزیزم،

من آدم بیخودی شدم. کِی و چطورش را نفهمیدم. فقط می‌دانم عقل مریض جای همه‌ی احساس‌های تمیز را گرفته. آدم با خودش چه کارها که نمی‌کند!

نه اینکه فکر کنی به چطور این‌طور شدنش فکر نکرده باشم. اما خیلی هم خودم را اذیت نکردم. یادم هست که تبعید شده بودم. از هر چیزی که دوست داشتم، به هر چیزی که دوست نداشتم. به جایی که بعد از هشت سال، نه دیگر می‌شناختم و نه می‌فهمیدمش. بی‌ربط و بی‌معنی و خالی و خاکستری و دور... خیلی دور. هرچند من و احتمالا بیشتر اجدادم در آن متولد شده‌ایم، اما حتما یک جای تاریخ می‌لنگد.

مثل وقتی که آدم تا وقتی زنده است، تعلق و راحتی و آرامش و پرواز و تنفس برایش یک معنی‌هایی دارند و وقتی می‌میرد، اعتبار همه‌ی این معانی فرو می‌ریزد. و می‌شود این‌که همه‌ی تجربه‌کنندگان NDE یک جمله‌ی مشترک داشته باشند:

!It feels like home

هر جایی که از جنس تو باشد و حس درک شدن و آمیختگی بدهد، قرار و تعلق آن‌جاست. و غربت هرجای بیرون از آن‌. انگار زیادی ساده است. ولی وقتی در گِل زندگی فرو‌ می‌روی می‌بینی که نیست. وگرنه اواسط بهار دوستم پیام نمی‌داد ”چطوری؟“.

- غریبم.

در زادگاهی که نمی‌شناسمش و نمی‌فهمدم. برایش غیرمعمولم، غیر طبیعی‌ام، دیوانه‌ام و  نامرئی‌ام.

نمی‌دانی. نبودی ببینی چه زمستان سختی را گذرانده بودم‌. و حالا از بهار هم چیزی درنیامده بود. یادم نیست ولی احتمالا روزی هزاربار به خودم گفته بودم کاش شجاعتم را جمع می‌کردم توی کیسه‌ای سر شانم و برمی‌گشتم اصفهان. و سر آن مربع لوسِ سیاهِ  ۱/۵ سانتی با نوادگان یعقوب دست به گریبان می‌شدم. و گهگدار توی سیاهی سحرآمیز چشم‌های پری‌جان غرق می‌شدم و می‌گفتم حالا هرکس دیگر به جای تو بیماری کبدی داشت، به جای اینکه گونه‌هایش صورتی شود، معلوم نبود از کجایش چی بیرون می‌زد.

پیامم را برایش فرستادم. گفتم نفت ریختم پای بائوباب‌ها و ریشه‌ی همه‌شان را خشکاندم. گفته بود پس برگرد. نمی‌توانستم. دیر بود... خیلی دیر. 

سه در چهارِ چند ثانیه‌ای عزیزم،

من همیشه دوست داشتم شریف زندگی کنم. انگار که نشد.

انگار که بند شرافت از هرچیزی که آدم توی ذهنش می‌سازد و توی شعرها و داستان‌ها می‌خواند نازک‌تر است. انگار که تخم بائوباب‌ها غفلتاً توی قلبم ریخته باشد. توی قلب نمی‌شود چیزی ریخت. وگرنه اینجا که  صبح‌ به صبح کارت می‌زنم و بخشی از ماکت کامیابی در زندگی‌ست از این چیزها زیاد هست. اینکه با چه معجزه‌ای ازش سردرآوردم از این داستان‌های زرد جالب است که آدم‌های متوهم را دو-سه روز متحول نگه می‌دارد. اینکه یک outsider کوچولوی بی‌پناه، درجایی که هیچ‌کس جز خودش را ندارد، چطور با چالش‌هایش رو به رو می‌شود، شایستگی‌هایش را اثبات می‌کند، در جمع پذیرفته می‌شود، شکلات فروشی و نیمکت و مسیر و کافه و کوچه و باشگاه و کتاب‌فروشی مورد علاقه‌اش را پیدا می‌کند و پوزیشن تأثیر و توسعه می‌گیرد.

و‌ تو‌ می‌دانی دوست نداشتن تمام این زندگی چقدر راحت است، وقتی یک خلأ سرد، جای یک تپش سرخ را در سینه گرفته باشد. چقدر تقلا کردم واقعیت همین یک‌ جمله را نپذیرم. اما اضطرار احتمالا چیزی‌ست که آدم را تسلیم می‌کند.

شکست، پیروزی، تلاش، تنهایی، عشق، اندوه، تروما... انگار هیچ مرحله‌ای از زندگی از من آدم بهتری نساخته. انگار به تمام چالش‌های عمرم باخته‌ام. بد.

اما جالب است بدانی که هیچ‌چیزم در هیچ کجای زمان جا نمانده. هیچ حسرتی ندارم. هیچ مقایسه‌ای از پا درم نمی‌آورد. فلج قلبم را نمی‌دانم چکار کنم؛ پس به همان خالق شوخ‌طبع می‌سپارمش. و هرچند افتادن و بخصوص بلندشدن‌های مکرر آدم را بس مستهلک می‌کند، اما همه چیزِ این اکنون را هم یک روز رها می‌کنم و می‌روم. یک روز باز هم از اینجا کنده و ناپدید می‌شوم. باور کن؛ و استثنائاً این‌بار خودم هم باور می‌کنم.

"Easy as a kiss we'll find an answer"

چند ساعته خوندن یکی از دوست داشتنی‌ترین و طولانی‌ترین کتاب‌های زندگیم تموم شده. و همه‌ی این‌ها احتمالا پوچی بعد از چنین پایانیه!

توی تاریکیِ نزدیک به غروب از خواب بیدار شده‌م. دلم برای همه‌ی اونایی که از اینجا رفته‌ن تنگ شده. هیچ‌کدوم از ۳۴تا وی‌پی‌.انم کار نمی‌کنن. گویا سرماخورده‌ام.  مدت قابل توجهیه که ورزش نکردم. کلی چیز شستنی واسه بستن پرونده‌ی زمستون دارم. قدرت بیرون رفتن از خونه رو هم ندارم. دوتا مدرک آکادمیک دارم که کسی نمی‌خوادشون. چندتا مدرک غیر آکادمیک دارم که خودم نمی‌خوامشون. و خاکستر کلی برنامه‌ی نابود شده که گَرد حسرتشون پاک نمی‌شه. یک جوانی از دست رفته هم دارم البته. حوصله‌ی هیچ موجود زنده‌ای رو هم ندارم. در عین حال نمی‌دونم چطور پریشب نه تنها بالغ‌بر ۲۰ نفرو تحمل کردم و تو دهن اکثرشون نزدم، بلکه سه تا پسر ۵ تا ۹ ساله‌ی کافئین‌سرخود دورم آرام گرفتن و به ماجرای چی بودنِ راه شیری گوش دادن. تازه اونی که از همه کوچیکتر بوده و تا چند دقیقه پیش داشته به صورت صوتی کلمات کلیدی‌ای چون خر، گاو، آرمینِ خر و... رو تو گوگل سرچ می‌کرده ازم پرسیده ”اگه یه سیاره بخوره به زمین چی می‌شه؟“  بعد چشم همون آرمینِ خر خورده به عکسای کالوین و هابز و مجبور شدم تک تک ابرهایی که از دهنشون دراومده بوده و مناسب افراد خسته و پیر بوده به انضمام ” دست تخمه‌ایت رو مکرراً به گوشی نزن“ به فارسیِ زیر ۹ سال برای موهای لجوج ترجمه کنم. که خب، انصافاً خیلی راحت‌تر و لذیذتر از دهن به دهن شدن با آدم‌های خدا نکرده بالغه. و یادآوریش باعث می‌شه در حصار تنگ تمام ته‌کشیدگی‌ها برای فردام برنامه داشته باشم.



اینم از گل روی خانم لوته کستنر، نه چون هم‌نام معشوقه‌ی جوانی گوته است، بلکه چون feels so extraordinary.

نستوه

چند شب پیش یک وبلاگ خیلی قدیمی پیدا کردم.

ترکیب ”شب“ و  ”وبلاگ“ و ”پیدا کردن“، حتماً آغاز یک ماجراجویی جذاب است. بجز این یکی البته. چون مرگ مشخصاً، پایان همه‌ی جوییدن‌ها و کاویدن‌‌هاست.

وبلاگ یک‌جورهایی مربوط می‌شد به یکی از آدم‌های بخصوص زندگی‌ام -که مدتی پس از نبودنش در این دنیا با او آشنا شدم. تقریباً این‌طور که یک‌بار توی یک قاب کوچک دیدم‌ش. همین. حتی نتوانستم خوب نگاهش کنم. اما همان سه در چهارِ چند ثانیه‌ای بس بود که دیگر فراموشش نکنم. گاهی فکر می‌کنم بهم می‌گوید دست از سرش بردارم. شاید چون فکر می‌کند وقتی به روح و شعورش فکر می‌کنم، می‌خواهم شرمنده‌اش کنم.  باری جان هم شاهد است که انتظار شرمندگی ندارم. فقط می‌خواهم تا جایی که می‌توانم دوستش بدارم. شرمندگی‌‌ آدم‌ها واقعا به چه کار می‌آید؟! جز رنج از پی رنج؟ چه این‌که کش و قوس و نقطه‌های ”شرمندگی“ در خود من تعریف می‌شوند. وگرنه پیش از این‌ها و بیش از این‌ها می‌توانستم به او نزدیک شوم. اما نشدم. نمی‌شوم. احتمالاً حریم آدم‌ها را می‌فهمم. می‌فهمم که نیرویی چون دافعه‌ی آهنربا از او و همه‌ی هم‌مسلک‌هایش به سویم ساطع است.  اما چه ملالی؟ که شاید سهمم  از ”جام می“ زندگی همین بوده. و چه گِله‌ای؟ که حتماً ظرفم همین‌‌قدر بوده. و بدتر؛ هم اویم که فهمی از این ”کِلک خیال‌انگیز“ نمی‌کند.

بااین‌حال... سه در چهارِ  چند ثانیه‌ایِ عزیز،

من از نیاکانم شنیده‌ام که داغ لقمه تا چهل است! و البته که چشم‌های عمیق تو لقمه نبود. سراپای زندگی بود. زندگی‌ای که انگار مدت‌هاست ریسمانش را رها کرده‌ام. اما گاهی در بعضی برخوردهایم، از آدم‌های غریب حرف‌های عجیبی شنیده‌ام:

-"You're meant to survive"

که خزعبل خالص است. و البته که باورش می‌کنم. چرا که حاصل ضرب نخواستن زنده‌گی و احتمال ترانزیت طبیعی، همواره مقداری ثابت است.

اما نترس. من می‌دانم سپرانداختن، رسم آسودگی نیست. می‌دانم که تسلیم شدگان بی‌امانند. پس می‌مانم. و‌ خودم یا غبارم را به ته تمام ماجراها می‌رسانم. باور کن. هرچند خودم نمی‌کنم.

فقط می‌ماند تو و نقش خیال و میراث چشمانت، که آن‌ هم ”مترس ای باغبان از گل . که می‌بینم؛ نمی‌چینم.“


زمستان؛ پرش از مانع


تقدیمیه‌ی پایان‌نامه‌ی ارشدم است. و سهمم را از این عمر قریب ۲۷ ساله نشان می‌دهد. چون تازه فهمیده‌ام هیچ‌وقت جزئی از زندگی خودم نبوده‌ام. فقط شاید گاهی از فاصله‌ی خیلی دور تماشایش کرده باشم طوری که متوجه حضورم نشود. شاید یک بار توی خواب باهاش قدم زده باشم. شاید چند بار پایم به گوشه‌اش گیر کرده باشد. انگار هیچ وقت بلد نبوده‌ام چطور می‌شود جزئی از چیزی باشم که باید تمامش می‌بودم.
در این حال است که آدم، به دلایل مختلف، باید یکی که اهل نوشتن است در زندگی‌اش داشته باشد. یک دلیل این‌که می‌فهمی فقط یک خاکستر رها شده در باد نبوده‌ای و یک جاهایی وجود و حضور داشته‌ای.
دیگر این‌که می‌فهمی حرف‌هایی که اصلا به یاد نداری روزی گفته‌ای، چقدر قدرتمند بوده‌ و توی ذهن دیگری چرخ و تاب خورده‌اند.
از لحظه‌ای که برای اولین بار مرا دیده و آنچه در ذهنش گذشته تا حرف‌هایی که بعدها زده‌ام، تا امروز را می‌توان در گوشه گوشه‌ی نوشته‌هایش که تازه دست بر قضا به تورم افتاده‌اند، پیدا کرد. جایی نوشته به قول فلانی: ”آدم نمی‌دونه با طی کردن هر مسیر، چه چیزی رو تو راه‌های دیگه از دست داده.“
نمی‌دانم منظورم در آن لحظه چه بوده. اما برداشت امروزم این است که آدم مجبور نیست تا قعر دوزخ پای انتخاب‌هایش بماند و توجیه کند و کاریه که شده را به عمق ناآرام و چشمِ پشت سرْ نگرانش بپذیراند.

یک دلیل دیگرش این است که آدم‌هایی که می‌نویسند الهه‌ی جزئیاتند. چیزهایی را می‌بینند که دیگران نمی‌بینند، چیزهایی را به خاطر می‌سپارند که دیگران فراموش می‌کنند. چیزهایی را جذب می‌کنند که دیگران عبور می‌دهند. کار را به اپتیک نمی‌کشم. خلاصه‌اش این‌که می‌دانم تمام این مدت چقدر برای آدم‌های زندگی‌ام بد بوده‌ام. چقدر بی‌قرار بوده‌ام، و چقدر صبور بوده‌اند. چه‌قدر لطف بی‌جواب بوده‌اند، و چه‌قدر طلبکاری بی‌حساب بوده‌ام. چه‌قدر دور شیرین و نزدیک تیز و ترشی داشته‌ام.
و بیرون کشیدن جذابیت از روح چنین موجودی فقط از کسی که می‌نویسد برآمدنی‌ست.
با خودم گفتم: تو این همه چیزهای خوب از من نوشتی، تمام مدتی که آن همه بد بودم‌. چرا من از تو یاد نگیرم؟ تو که یکی از تنها دو نفری هستی که حق دارند بهم کتاب هدیه بدهند چون می‌دانند چه چرندیات و‌ کفریاتی را دوست دارم و سلیقه‌ی خودشان را توی حلقم ملاقه نمی‌کنند. این مِهر بسیط تو باعث شد فکر کنم هرچند دلم از فلانی پر است اما چرا فراموش کنم که وقتی رو به دیوار در خودم جمع شده بودم و پتو را سفت روی سرم کشیده بودم، از درون تهی می‌شدم و کاری ازم برنمی‌آمد، یک ثانیه غافلگیرانه توی بغلم گرفت که حداقل برای لحظه‌ای فکر کردم تنها نیستم. هروقت می‌خواهم بشورم و کنار بگذارمش یاد همان یک لحظه شرمگینم می‌کند که می‌دانم از ته دلش بود و صادق‌ترین نقطه‌ی وجودش.

باری سرو روانم، کاش تو هم یکی که اهل نوشتن است در زندگی‌ات داشتی. چون من دیگر اهل نوشتن نیستم. و نه اهل خواندنم، نه دیدن و نه شنیدن. یکی یک جایی یک نقطه‌ی عجیب در زندگی‌ام گذاشته است. یادم نیست کجا؛ یادم نیست چرا. اما می‌دانم من دیگر جایی کاری ندارم؛ فقط زور می‌زنم که یک کارهایی داشته باشم.
پس بی‌زحمت ”همتم بدرقه‌ی راه کن... که درازست ره مقصد و من نوسفرم.“

پاییز؛ جادوی احتمال

برگشتن؛ به جایی که کسی که نمی‌شناسیش به اسم صدات می‌کنه.

حتی اگر قبل از رسیدن تموم بشی

هیچ لزومی نداره راهی که فهمیدی اشتباهه رو ادامه بدی. هر جا  فهمیدی اشتباه کردی، برگرد. شده پیاده، شده سینه‌خیز، زیر تگرگ، تو گِل و شل، رو به سربالایی... فقط برگرد!

Deleted Scenes

دراز کشیده بودیم روی پشت بوم. داشتم برات توضیح می‌دادم که چرا بعضی ستاره‌ها چشمک می‌زنن.

بعد به گیر دادن من به چرخش ”کژدم“ بین اون همه شهاب جادویی خندیدیم. تو تنها کسی هستی که به خنگ‌بازیای عمدی من می‌خندی. بقیه شروع می‌کنن به توضیح دادن یا چپ‌ نگاه کردن!
 گفتی یه موزیک بذار.
گفتم: اینو گوش کن؛ یه جا گامش یه‌جوری تغییر می‌کنه روح آدم به رقص میاد.
صدای نوتیف گوشیم بلند شد. فکر کردم همون پیامیه که منتظرشم. دیجیکالا بود:
«فلان فلان شده‌ی عزیز،
ممنون می‌شویم از طریق نشانی زیر... »
۲۴ ساعت گذشته بود‌ و پیامه هنوز نیومده بود. اگر قرار بود بیاد تا حالا رسیده بود.
بی‌خیال شدم. پلکام سنگین شد، و عوض شدن گام موزیکه رو دیگه نشنیدم. شاید اگر پنج سال پیش بود می‌شنیدم.
ازت پرسیدم به نظرت چطور بعضی آدم‌ها می‌تونن بعضی اپیزودهای زندگیشونو حذف کنن؟ چطور می‌تونن فکر کنن هیچ‌وقت هیچ اتفاقی نیفتاده؟
گفتی شاید اپیزود نبوده، فقط یه صحنه‌ی اضافی بوده که ارزش اثرو پایین می‌آورده!
فکر کردم اگر خودمو می‌سپردم به هرچیزی که بهم گذشته باید سنگ می‌شدم، خنثی می‌شدم، دیگه بغضم نمی‌شکست، دیگه هیچی بهم برنمی‌خورد... . اما انتخاب کردم که شکستنی بمونم؛ گاهی بذارم اشکم بیاد؛ گاهی بهم بربخوره؛ گاهی پشیمون بشم؛ گاهی لذت ببرم...

نشد.
تهش شدم اندوه دیوار برلین. نه شرق نه غرب.
محکوم، بین چیزایی که اتفاق افتاده و چیزایی که نمی‌خوام اتفاق بیفته. و‌ خون هر خاطره‌ای که بخواد برگرده یا آرزویی که بخواد بگذره به گردنمه.


Nicholas Hooper

Deleted scene from Harry Potter and The Half Blood Prince