و ما ادراک روباه کاغذی؟ از اون روز که یادش گرفتم شونصدتا درست کردم چیدم کنار آینه. یه دونه هم واسه بابابزرگم درست کردم. خلاصه هروقت دیگه خیلی عرصه بهم تنگ می‌شه یه دونه روشن می‌کنم.

امروزم که پاک به‌هم‌ریخته و بی‌قرار و‌ پریشان بودم.
از صبح تا شب دائماً، پیوسته و لاینقطع هرچی می‌خوردم باز دو دقه بعدش احساس گرسنگی می‌کردم، هر بارم که رفتم رو ترازو یه عدد بی‌ربط متفاوت دیدم.
صبح تا عصر پلی‌لیستمو درست کردم. از عصر هم چل شدم تا همین حالا.
بعدم هی به خودم می‌گم: آرنجتو از نرده‌های ایستگاهِ رفته بردار جَوون!
ولی هیچی فایده نمی‌کنه و آشوب با عشوه‌های خرکی و چون لولی‌وشی شَرانگیز در وجودم می‌لوله.
یه جایی هم انقدر خل شدم که پیام دادم به ی. و یه چیزی تو مایه‌های چه خبر گفتم. خدا رو شکر چند دقه بعد به خودم اومدم و دیدم چقدر حوصله ندارم باهاش حرف بزنم و پیامو پاک کردم.
یه کار دیگه هم که از صبح دارم با کوشش فراوان می‌کنم مقاومت در برابر جمع کردن کوله‌مه.
فکر کنم فردا تا همه نرن جلو در و معطل من نشن دلم آروم نگیره. بعدم چندتا تخم اژدها با خودم برمی‌دارم چون فکر می‌کنم ممکنه لازم بشه، ولی مسواکمو یادم می‌ره.

واقعا نمی‌دونم اون انرژی‌ای که بعضی روزها باهاش رشته‌کوه‌ها رو جا به جا می‌کنم، بر اساس پایستگی ماده و انرژی، این‌جور روزها کجا می‌ره؟
عوضش اون امکان آهنگ‌پیداکنِ گوگل بالاخره برام کار کرد و عنوان یک قطعه‌ی عربی بسیار زیبا رو تونستم باهاش پیدا کنم که شیفته‌ی اسم گروه‌شون هم شدم: دورترین فاصله‌ی میانی!
بله دیگه. اینم نتیجه‌ی تیک زدن همه‌ی کارهایی که می‌خواستم تا آخر مهر بکنم و باز طلبکارِ خالق شوخ‌طبع شدن که: من اینجا چکار می‌کنم رئیس؟


+این‌جوری راضی‌ترید بنویسم ولو با غر زدن به زمین و زمان، یا مثل قبل مبهم و محو و مریض، در لفافه‌ای کلفت و کثیف؟