شوکران عزیز،

کدام عاقلی می‌تواند معتقد باشد که «گور پدر نوشته‌ها»؟
اصلا چه چیز مهم‌تر از نوشته‌ها وجود دارد؟ مگر همین‌ها نبودند که رگ امیرکبیر را زدند؛ هرات و باکو را از ایران گرفتند؛ کاوشگرِ به آن عظمت را در جو مریخ سوزاندند؛ مصدق را دق‌مرگ کردند و پوست کودکان را به استخوانشان چسباندند؟
تا صبح می‌توانم مثال بزنم، ولی چه فایده وقتی تو زیر بار هیچ انفجار و تبعید و رگ و خونی نمی‌روی؟
تو زیر بار خیلی چیزها نمی‌روی و با این نرفتنت، هفتاد شاعر می‌توانند پارادوکس بسازند و کسب جمعیت از آن زلف پریشان کنند!
چنان رفته‌ای که انگار هرگز نبوده‌ای. یا دقیق‌تر: چنان رفته‌ای که گویی هرگز نبوده‌ام. و توی قلبم خرده‌های شیشه حس می‌کردم -مثل آن حس ته گلو به وقت سرماخوردگی. با هر نفسم چیزهای تیز روی هم کشیده می‌شدند و مویرگ‌ها را پاره می‌کردند و زندگی دورتر می‌شد.
نمی‌دانم چه سرّی در آفرینش است که بعد از این سال‌های جان‌کندن، یک روز صبح با چشم‌های پف‌کرده بیدار شدم و دیدم دیگر جراحتی حس نمی‌کنم.
انگار که فاصله‌ی هزاره‌ی رنج و خراش‌هایی که حسرت بر دلم می‌کشید، با صبح سلامت فقط یک خواب چند ساعته بود.
خواب بعد از یک امتحان سخت. خواب بعد از یک تمام شدن. بعد از رها شدن. یا بعد از برداشته شدن وزنه‌های سنگین ناشناخته از روی قلب، روی گلو، توی سر. بعد از شکافتن قبرستان‌های کهنه‌ای که هرجایش چنگ می‌انداختی، نوزادی زنده‌ به گورشده بیرون می‌زده.
یاد شعر منسوب به قائم‌مقام فراهانی افتادم:
نداند بجز ذات پروردگار...
که فردا چه بازی کند روزگار!
یاد آن تحلیل عجیب بر یکی از یادداشت‌هایم افتادم: «آدمی که نمی‌خواهد از عشق بنویسد، اما نمی‌تواند.»
یاد شهر افسانه‌هام افتادم. که برایم قابل پیش‌بینی‌ترین جای جهان است. می‌دانم در پیچ کدام کوچه‌اش شگفت‌زده می‌شوم. زیر کدام طاقش به وجد می‌آیم. نور کدام چراغش دلتنگم می‌کند. و روی کدام نیمکت‌ش فرومی‌ریزم.
یاد چشم‌هام افتادم که می‌توانستند ببینند. یاد دست‌هام که می‌توانستند بگیرند. یاد گلویم... که می‌دانست، اما نتوانست.
یاد خودم افتادم. که در سیاهی شبی خشن، به دنبال تبری می‌گشتم که ریشه‌های تنومند امید را قطع کند.
حالا اما نه خانی آمده و نه خانی رفته.
انگار نه انگار روزی لشگری آمده و بهارِ پایتخت را به آتش کشیده.
حالا سرستون‌ها به تاراج رفته و همه چیز زیر خاک مدفون شده است. بی‌حس شده‌ام. و نمی‌دانم این بی‌حسی را مدیون کدام کار خوب یا بدم هستم. اما زندگی بدون دردی که سال‌ها مثل عضوی از بدنت بوده و آثارش در خونت جریان داشته، مبهم و مه‌آلود است. خودِ بدون دردم را نمی‌شناسم و نمی‌دانم باید باهاش چکار کنم. چطور باهاش فکر کنم، بنویسم، راه بروم و تماشا کنم؟ انگار که حرف مشترکی با هم نداشته باشیم و تنها درد ما را به هم نزدیک کرده بوده.
شاید حالا دارم می‌فهمم چرا با لب خندان ضجه می‌زدند که «من زخم تو را به هیچ مرهم ندهم».
اصلا چرا هی آدم خودش را گم می‌کند و باید بیفتد دنبال پیدا کردنش؟
خسته نیستم. مثل تمام لحظه‌های زندگی‌ام امیدوارم. مثل همیشه از جزئیات لذت می‌برم و با دیدن زیبایی‌ها به ذوق می‌آیم. مثل همیشه از رهزنانِ سردکننده منزجرم. و مگر می‌شود اثر آن درد را هم بر هویتم دوست نداشته باشم؟
فرق من و تو همین‌جاست؛ من بخشیده‌ام. و هرچیز را که بنویسم به خاطر نگه می‌دارم!
+++