!Ever ago :: Medium Shot

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «!Ever ago» ثبت شده است

طبع جهان*

کولی عزیزم،
همه می‌دانیم زندگی سخت است. اما شنیدنش از زبان تد لسو لذت دیگری داشت. یادت نیست؟ یکی از صحنه‌های خیلی محبوبم بود. دوست داشتم ذوب شوم. به نظرت چرا؟ خودم فکر می‌کنم چون شکنندگی و اشک بعضی آدم‌ها انقدر شکوهمند و ستودنی‌ست که روی آن ویدیوی مشهور مقایسه‌ی اعاظم کیهانی را کم می‌کند.
شاید با خودت فکر کنی خب که چی؟ چندان هنری نکرده‌ای؛ این سوالی‌ست که خودم تا مدت‌ها هرروز صبح بعد از باز شدن چشم‌هایم، از سقف می‌پرسیدم. هیچ‌وقت هم پاسخی نداد.
بعضی‌ها معتقدند قسمتی از تکامل این است که بپذیری بعضی سوال‌ها برای همیشه بی‌جواب می‌مانند.
به نظرِ تو آدم به اندازه‌ی چند سوال بی‌جواب جان دارد؟ مثلا نسبت به آن آدمک گوشه‌ی تصویر در آی‌جی‌آی بگو. البته همین‌طور که پیداست من گیم‌باز نیستم. گیم‌بازها را هم دوست ندارم. شاید بپرسی چرا؟ بگذار جزو سوال‌های بی‌جواب بماند.
خب شد چندتا جان؟ می‌فهمم. این به آن در! از خالق شوخ‌طبع فقط سریع‌الحساب بودنش به تو رسیده.
یک زمانی بود که تنها کاری که دوست داشتم بکنم مردن بود. چون تنها راه رسیدن به جواب‌ها به نظر می‌رسید.
کولی عزیزم‌، همه می‌دانیم که می‌میریم. اما نمی‌دانیم چرا زنده‌ایم؟ آفرین! چون هنوز نمرده‌ایم. این سطح ماورایی خِرد تو همیشه باعث می‌شود آدم تَرَک بخورد. انصافاً هم خوردنیِ قابلی‌ست. بخصوص در هوای گرم. یعنی درست وقتی انتظارش را نداری. فقط در این صورت است که مات و مبهوت می‌شوی. وگرنه اگر انتظار داشته باشی که تا صد سال بهش فکر نمی‌کنی. همان‌جا صدتا می‌گذاری رویش و‌ طرف را ذات‌الکرسی می‌کنی.
هرچند که من به پرسیوس ترجیحش می‌دهم. ادا و دلقک‌بازی این مردک پرحاشیه صوَر آسمان را به ابتذال کشیده.
تو که ریشه‌‌ی یونانی نداری؟ خدا را شکر. حوصله‌ی ماست‌مالی نداشتم. اگر به من بود، خدای گیم‌بازی یونان باستان نام‌گذاری‌ش می‌کردم. بعد که کلی نفرین و کپ‌و‌کوش می‌کردم، فکر می‌کردم «خب البته، طفلک کودکی پرچالشی داشته؛ منم بودم معلوم نبود همین کارها را نکنم؛ واقعا هم طاقت‌فرساست که چشم یک‌دو‌جین الهه همه‌ش دنبال شاه‌رگت باشد؛ تازه اصلا هرچقدر فکر می‌کنم می‌بینم همه چیز به نفع من پیش رفته و زهی سعادت!»
و زکی منطق و تفکر.
فکر، همه‌اش زحمت است. هرچه بیشتر چاره‌اندیشی می‌کنی، انگار بی‌چاره‌تر می‌شوی. هرچقدر می‌خواهی جلوی ضرر و آسیب را بگیری، مضطرب‌تر و مال‌باخته‌تر می‌شوی.
آه کولی عزیزم؛ دلم برای آن زین سرخی که یک‌بار گذاشتی رویش بنشینم و چند دور افتخار بزنم تنگ شده. و بخصوص برای نسیم بهاری و هوای سبک شهر در شب کویر. چه خاطره‌ی لطیفی می‌توانست باشد! مثل ترکیب درخت‌ انار با دیوار گِلی. درست همان‌قدر جذاب و دل‌نکندنی‌. اما بعد در پیچ آخر افتادم و پشت ساق پایم به اندازه‌ی مقطع یک سیب متوسط، بادمجانی مایل به بنفش با رگه‌های امپرسیونیستی آبی شد.
هنوز از بی‌شعوری آن روزت ناراحتم.
اما تهش من و تو و پرسیوس همه‌مان همینیم. ما به دنبال رنج موس‌موس می‌کنیم، و جهان هم به ما سخت می‌گیرد.*
به هرحال. کاش یک جایی در دامنه‌های زاگرس، یا نه، ساحل درک، یا خودِ درک، دُم خرهایمان به هم بخورد و دلمان برای هم به رحم بیاید. و کمتر با جان‌های باقی‌مانده‌ی ‌یکدیگر قمار‌ کنیم.
با نگاهمان یکدیگر را ببخشیم و در دل، آرزوی گذر از سوال‌های بی‌جواب کنیم برای هم. و آرزوی اشک. توی غم یا اوج خنده‌‌اش فرقی نمی‌کند. اما قطعاً انقدر شکوهمند، که اعاظم کیهانی تعظیم کنند.



ب.ن: فکر کردم لوثه که دیگه اشاره‌ای نکردم: «من اشک آرزو می‌کنم برات/ نه تو غم/ تو اوووج خنده...»
-از گروه ”او و دوستانش“

حال وارونه

بچه که بودم سه تا حسرت داشتم:

یکی اینکه موهام بلند باشه.

دیگه اینکه انگشتر داشته باشم.

بعد هم اینکه کفش تق تقی بپوشم.

Please Be Warm

صدایی در درونم می‌گفت یک بار هم که شده دست از متهم کردن این و آن بردارم و تقصیرها را به گردن بگیرم. همان صدایی بود که هر روز و دائما برای همه چیز سرزنشم می‌کند و تأکید می‌کند: تقصیر توئه!

فقط بعضی‌ وقت‌ها، بعضی وقت‌ها، زورم می‌رسد بهش بگویم خفه شو و بگذارم دلم برای یک لحظات بخصوصی تنگ شود. برای روز دوم عیدی که صبحش را پایین آبشار نشستیم و مواظب بودیم بهمنِ سرازیر شده از کوه را تحریک نکنیم. من ۱۳ سالم بود. با لباس‌های پلوخوریمان رفته بودیم و دو ساعت بعد چنان سردمان شد که دوتا پای یخ زده داشتیم، چندتای دیگر هم قرض کردیم تا از سوز فروردین کوهستان فرار کنیم. البته بجز من؛ تا پای ماشین از بغل این به بغل آن دست به دست شدم که مثلا امانت بودم و چیزیم نشود. بنده خدای اولی پایش گیر کرد و دو نفری روی برف‌ها خوردیم زمین. بعدها با یادآوریش می‌خندیدم اما همان لحظه... چقدر بد بود. چقدر شرمنده شدم. هنوز هم نمی‌توانم یک نفس بگویم که چه نسبتی با هم داشتیم؛ پسر پسر عمه‌ی مادربزرگم اگر اشتباه نکنم. خدایش رحمت کناد. مرد قوی و طبیعت‌پرستی بود و آخر سر، همان مرض استیون هاوکینگ را گرفت که ظرف ۴ سال از پایش درآورد. یکبار هم پسرعموی مادرم بغلم کرد برویم از کجا نمی‌دانم چی بخریم. ۳-۴ سالم بود. توی راه همش سوال‌های آگوگویی می‌پرسید و هی می‌گفت ”چقدر باهوشی، چقدر باهوشی، از کجا فهمیدی؟“ عموی اولم هم نصف شب می‌انداختم روی کولش و تا پارک شهر را پیاده گز می‌کرد تا چند دقیقه روی تاب و سرسره‌های سرد بازی کنم و خوابم بگیرد اما سرتق‌تر از این باشم که بگویم دیگه بریم.
آخری را خودم یادم نیست. یک عکس است از دوتا بچه‌های عمه‌ام و منِ چند ماهه که لای قنداق و پتو پیچ شده توی بغل خاله‌ی جوان‌مرگ شده‌ام نشسته‌ام و نگاه عاقل‌اندر سفیه‌م را به دوربین می‌ریزم. گویا با صفت پرمدعایی و هیچ‌کس را به هیچ‌جا نگرفتگی اصلا متولد شده‌ام. انگار از اول همین‌قدر بی‌ادب و تربیت‌ناپذیر بوده‌ام.
 آخرین باری که کوه رفتم و از قضا پدرم درآمد و هیچ‌کس بغلم نکرد، روی زمین قدم به قدم گل حسرت روییده بود. همین دوماه پیش بود. اثرات یک خرس قهوه‌ای هم بود که به یمن قدوممان به محل زندگی‌اش، روی هر سنگی که پا گذاشته بود قضای حاجت فرموده بود. همین ”فرموده بود“ را اگر به دکتر دابلیوایچ کوئسچن بگویم بهش برمی‌خورد. مرض دارد. تصور می‌کنم انگشت دوم پایش از شست کمی بلندتر و کوفته است و پوست روی مفصل‌ها کمی تیره شده. اشکال باید از کفشش باشد. قبلا کفش‌هایی شبیه کفش کوه‌نوردی می‌پوشید و سر کلاس می‌آمد که آدم هوس می‌کرد بگوید: ”بشوی اوراق اگر هم‌درس‌ مایی بریم این کوه سید ممد رو فتح کنیم بینیم بابا!“ اما حالا نمی‌شود از این چیزها بهش گفت. چون اعصاب آدم را خرد و موضوع تزی که یک‌سال رویش کار کرده‌ای را عوض می‌کند. همه‌ش هم تقصیر خودم بود!

ناراحت نیستم. اما سرد است. و دلم یک بغلِ اساسی می‌خواهد.

 

As Far As My Feet Will Carry Me-2001

 

 

 

!Rose Bud

  • /ضمیر

خواهرم واقعا کنکوری شده. و این برای من عذاب‌آور است. چون علاوه‌بر اینکه دیگر نمی‌توانم اذیتش کنم و برایش فیلم‌های آدری‌ هپبورن را بگذارم که متمایل به دنیای کلاسیک شود، باعث شده در کنار تمام اشتباهات ادوار زندگی‌ام که دائما توی ذهنم ارکستر سمفونی‌ای اردک‌وار اجرا می‌کنند، غلط‌های عصر کنکورم را هم بعد از سال‌ها به‌ یاد آورم، و لایو اند این استریو هی جلوی چشمم پخش شوند. که قشنگ بفهمم همیشه چقدر مسئله ساده است و چقدر عادت دارم پیچیده‌اش کنم و کله‌شقانه جانب احتیاط را بگیرم، تا کناره‌هایم به گارد ریل کنار جاده بگیرند و پوستم تا ته کنده شود.

امروز هم که بالاخره در آستانه‌ی در ظاهر شد و‌ با چهره‌ای که بیشتر از همیشه کیت بلانشت شده بود گفت: تو اتاق تو تمرکزم بیشتره! (:

و این آخرین سنگر را هم دادم؛ که بیشتر مفید باشم. یعنی که خودم و قلعه‌ی هزار اردکم و امیالِ معلوم نیست از کجا پیدا شده‌ام و شاخ و‌ برگِ غلط‌اندازم را ببرم جای دیگر، و امواجم را از راه دورتری بفرستم تا فرصت بیشتری برای مثبت شدن پیدا کنند. چون من همیشه دیرم. و از آدری هپبورن و نگفته‌های رفته و پلن کنکور و عجایب نوجوانی، فقط فلوکستین می‌ماند و بیتی از شهریار:

روح سهراب جوان از آسمان‌ها هم گذشت/ نوشدارویش هنوز از پی دوان است ای پری!

Emelyn Story's gravestone

ضمن ارادت به تمام نیست‌شدگان

آقای سین از وبلاگ‌نویس‌های اعصار گذشته در بلاگفا و همشهری ما بود. گاهی در نوشته‌هایش به پارکی در حوالی منزلشان اشاره می‌کرد که قسمت هرچند کوچکی از خاطرات کودکی‌ام را تشکیل می‌داد. روان و امواج‌گونه می‌نوشت؛ از شعرها و داستان‌های کوتاهش، از غم‌ها و نشدن‌هایش، از رفتگان بی‌برگشتش...

خلاصه‌ که تلخ را شیرین می‌نوشت و خواندنش را دوست داشتم.

هرچند مثل همه‌ی بلاگرهای بیمار، ناگهان در یک اقدام انتحاری کاری کرد که دیگر وبلاگی با آن آدرس وجود ندارد، اما این بیت خودسروده‌اش احتمالا تا ابد در ذهنم خواهد ماند:

ای که از عالَم بالا به بلا می‌آیی

ان‌ الانسان لفی خسر، لفی تنهایی

۲. پس یک ربع قرن که می‌گفتن این بود.

  • /ضمیر

تصمیم گرفته بودم هیچ‌وقت مثل بقیه بزرگ‌شده‌ها تلخ و آروم و جدی و نِشسته نشم. همیشه سرخوش و شگفت‌زده و‌ پرجنب‌وجوش بمونم و‌ خسته نشم. مثل اونا با خوابیدن عصرگاهیم، خونه و شعاع نور تابیده روی فرش‌ها رو ساکت و دلگیر نکنم. همیشه با بچه‌ها قایموشک و اسم‌فامیل بازی کنم. و بخصوص اینکه مهربون و فضانورد بشم، و کاری به سروصدای بچه‌ها نداشته باشم و هیچ‌وقت بهشون نگم: بشینید!

راستش هیچ‌وقت به هیچ‌بچه‌ای نگفتم بشین! و‌ همچنان، کاری به سروصداهاشون ندارم.

اما بالاخره انقدر بزرگ شدم، که دیگه نتونستم از اندوه خالی بشم.

۱. ضد بزرگترها

در راستای عملی کردن این پست و از یادآوری چیزهایی که فراموش کرده بودم... مثلا یادم اومد که در سنین قبل از ۱۱ سالگی چقدر موجود معترض، مبارز و شورشی‌ای بودم. انگار واقعا تغییرپذیر بودن دنیا رو باور و از محدوده‌ی خودم آغازش کرده بودم.