- /ضمیر
- ۳ نظر
بچه که بودم سه تا حسرت داشتم:
یکی اینکه موهام بلند باشه.
دیگه اینکه انگشتر داشته باشم.
بعد هم اینکه کفش تق تقی بپوشم.
صدایی در درونم میگفت یک بار هم که شده دست از متهم کردن این و آن بردارم و تقصیرها را به گردن بگیرم. همان صدایی بود که هر روز و دائما برای همه چیز سرزنشم میکند و تأکید میکند: تقصیر توئه!
ناراحت نیستم. اما سرد است. و دلم یک بغلِ اساسی میخواهد.
As Far As My Feet Will Carry Me-2001
خواهرم واقعا کنکوری شده. و این برای من عذابآور است. چون علاوهبر اینکه دیگر نمیتوانم اذیتش کنم و برایش فیلمهای آدری هپبورن را بگذارم که متمایل به دنیای کلاسیک شود، باعث شده در کنار تمام اشتباهات ادوار زندگیام که دائما توی ذهنم ارکستر سمفونیای اردکوار اجرا میکنند، غلطهای عصر کنکورم را هم بعد از سالها به یاد آورم، و لایو اند این استریو هی جلوی چشمم پخش شوند. که قشنگ بفهمم همیشه چقدر مسئله ساده است و چقدر عادت دارم پیچیدهاش کنم و کلهشقانه جانب احتیاط را بگیرم، تا کنارههایم به گارد ریل کنار جاده بگیرند و پوستم تا ته کنده شود.
امروز هم که بالاخره در آستانهی در ظاهر شد و با چهرهای که بیشتر از همیشه کیت بلانشت شده بود گفت: تو اتاق تو تمرکزم بیشتره! (:
و این آخرین سنگر را هم دادم؛ که بیشتر مفید باشم. یعنی که خودم و قلعهی هزار اردکم و امیالِ معلوم نیست از کجا پیدا شدهام و شاخ و برگِ غلطاندازم را ببرم جای دیگر، و امواجم را از راه دورتری بفرستم تا فرصت بیشتری برای مثبت شدن پیدا کنند. چون من همیشه دیرم. و از آدری هپبورن و نگفتههای رفته و پلن کنکور و عجایب نوجوانی، فقط فلوکستین میماند و بیتی از شهریار:
روح سهراب جوان از آسمانها هم گذشت/ نوشدارویش هنوز از پی دوان است ای پری!
آقای سین از وبلاگنویسهای اعصار گذشته در بلاگفا و همشهری ما بود. گاهی در نوشتههایش به پارکی در حوالی منزلشان اشاره میکرد که قسمت هرچند کوچکی از خاطرات کودکیام را تشکیل میداد. روان و امواجگونه مینوشت؛ از شعرها و داستانهای کوتاهش، از غمها و نشدنهایش، از رفتگان بیبرگشتش...
خلاصه که تلخ را شیرین مینوشت و خواندنش را دوست داشتم.
هرچند مثل همهی بلاگرهای بیمار، ناگهان در یک اقدام انتحاری کاری کرد که دیگر وبلاگی با آن آدرس وجود ندارد، اما این بیت خودسرودهاش احتمالا تا ابد در ذهنم خواهد ماند:
ای که از عالَم بالا به بلا میآیی
ان الانسان لفی خسر، لفی تنهایی
تصمیم گرفته بودم هیچوقت مثل بقیه بزرگشدهها تلخ و آروم و جدی و نِشسته نشم. همیشه سرخوش و شگفتزده و پرجنبوجوش بمونم و خسته نشم. مثل اونا با خوابیدن عصرگاهیم، خونه و شعاع نور تابیده روی فرشها رو ساکت و دلگیر نکنم. همیشه با بچهها قایموشک و اسمفامیل بازی کنم. و بخصوص اینکه مهربون و فضانورد بشم، و کاری به سروصدای بچهها نداشته باشم و هیچوقت بهشون نگم: بشینید!
راستش هیچوقت به هیچبچهای نگفتم بشین! و همچنان، کاری به سروصداهاشون ندارم.
اما بالاخره انقدر بزرگ شدم، که دیگه نتونستم از اندوه خالی بشم.