Medium Shot

ای غایب از نظر...

یک روز بعد، خبر رسید که خریدار گفته حاضر نیستم در جایی که صاحبش راضی به فروش نبوده زندگی کنم، و معامله فسخ شد.
خوش‌حال شدیم. خیالمان از خیالات مادرجون و فشار خون و قلبش راحت شد. راحتی‌ای که می‌دانستیم دوامش به سر و کله‌ی مشتری بعدی و بهانه‌های یک مشت برادر حریص ابله بسته است.
تماس گرفتم و سر شوخی‌ها و مسخره ‌بازی‌های همیشگی‌ بین خودمان را باز کردم. هربار به سنگ خوردن جفتک‌پرانی برادرهایش را به سخره گرفتم. باهم خندیدیم. درد و دل کردیم. که آقاجان همیشه به زبان و خط و شاهد گفته بود که خانه برای تنها دخترش است که سال‌ها تر و خشکشان کرده بود، ولی مادرجون اجازه نداده بود سندی به نام‌ش بزند که یک وقت به ساحت مقدس خواهربرادری خدشه نیفتد! گفت حس می‌کنم آقاجان هنوز و همیشه حواسش بهم هست و رهام نکرده. گفتم برایم دعا کند تا بعد دلیلش را بهش بگویم. گفت از پلویی که آن شب پختم هنوز مانده و می‌خواهد برای شام گرمش کند. گفت آرامشش فقط در حرف زدن با ماست و چیزی از زندگی نمی‌خواهد. بعد هم خداحافظی کردیم. خداحافظی‌مان طولانی شد. تا آخر به یاد کودکی‌هایم گفتم مادرجون اول شما قطع کن‌.
«عزیز دلم... به خدا می‌سپارمت.»
و بوق ممتد!
تا خط ممتدی که به نزدیک کویر مرکزی ایران می‌رسید. جایی که سحر جمعه به تمنای باز شدن ابرها و دیدن حداقل یک شهاب بودم.
خودم را با مشتری و چهار قمر گالیله‌ای‌اش سرگرم کرده بود که ذوق‌های ریزریزم از هربار دیدن رنگ‌های مشتری، با صدای اذان صبح به هم آمیخت. صدایی که در لاییک‌ترین حالت خودم هم همیشه دوستش داشتم‌. و شهاب درخشانی که شرق و غرب آسمان را به هم دوخت‌ و از بین همه‌ی قصه‌هایی که درمورد شهاب‌ها گفته‌اند، باورهای دخترک کبریت‌فروش را به یادم آورد، ضمن این سوال تکراری‌ که چرا باید همچین داستانی برای بچه‌ها نوشته شود؟!
چند ساعت بعد که آفتاب به وسط آسمان رسیده بود، از گروه جدا شده بودم و داشتم با ضجه‌هایی که به دندان گزیده می‌شدند برمی‌گشتم و خودم را می‌رساندم به جایی که پاک‌ترین قلب جهان ایستاده بود! همراه با منجم محبوبم که همیشه دنبال برنامه‌ها، رصدها، دیدگاه‌ها، آموزش‌ها و ردپاهایش می‌دویدم! درست حالا که هیچ‌چیز جز از دست دادن جذاب‌ترین آدم زندگی‌ام مهم نبود. حالا که همه چیز بی‌معنی و بی‌ارزش و پوچ به نظر می‌رسید.
انگار که زندگی نمی‌خواست لحظه‌ای دست از عجیب بودن بردارد.
و فقط منتظر بود مادرجون بگوید «دلم برای پری تنگ شده.» اما مثل همیشه لب به کمترین شکوه باز نکرد و نگفت خسته‌ام از سال‌ها پرستاری از همسر و فرزند و پدر و‌ مادر و فقدان و بی‌مهری و اضطراب و درد و... . نگفت ولی همه‌ی ما شنیده بودیم. فقط همیشه و به همه می‌گفت دعا کنید از دست و پا نیفتم!
به عکس‌‌های قدیمی‌مان نگاه می‌کردم که در همه‌شان توی بغلش نشسته‌ام. به آخرین باری که دست توی موهاش کردم و‌ نوازشش کردم. لپش را گرفتم و‌ گفتم: یکم از این ناز و هلو بودنت به ما هم می‌دادی خانوم!
به روزهای بسیار کنارش ماندن و با مامان و بابا برنگشتن. به دلبستگی عجیب و بی حد و حصرم به او. و کشف این‌که اوه چه خوب! انگار اولین عشق زندگی‌ام هم او بوده.
به این‌که سال‌ها بود موقع خداحافظی بغلش نمی‌کردم تا فرصت رقیق شدن به چشم‌هایش ندهم. و چه حسرتی!
که حالا به تن سرد و‌ دست‌های بی‌توقعش رسیده بودم.
به گونه‌هایش دست کشیدم. پیشانی‌اش را بوسیدم. اشکم روی صورتش چکید. اما او آنجا نبود. جهانی از ابد بین‌مان بود و‌ نبود. دورترین سال نوری بینمان بود و‌ نبود. بود و تمام معناها، حس‌ها، شعرها، قصه‌ها و خاطره‌ها از جسمش پرکشیده بود. نبود و عجیب‌تر و نزدیک‌تر از همیشه احساسش می‌کردم؛ رها از تمام رنج‌ها و دردها، دلشوره‌ها و دلتنگی‌ها، دلبستگی‌ها و بی‌مهری‌ها... .

مادرجون در اوج خواب رفته بود. به پهلوی راست و با دستی زیر سرش. و صورتی که لحظه‌ای به‌هم‌کشیده نشده بود. در آرامش محض. زیبا و موقر. انگار که یک دسته نرگس جلوی صورتش گرفته‌ای و چشمانش را بسته تا عطرش را خوب احساس کند.
سرم را نزدیک گوشش بردم: «عزیز دلم... به خدا می‌سپارمت.»

تقریباً من و تقریباً مادرجون- پاییز ۷۷

(هوش مصنوعی علاوه‌بر افزایش کیفیت، بی‌اجازه یکم چهره‌هامون هم تغییر داده. و رنج‌دیدگی و فرشته‌خو بودنِ مادرجون رو کم‌رنگ کرده.)

  • جمعه ۲۲ آذر ۰۴

مادرجون رفت.

«غم پهلوان است ای پری!»

  • چهارشنبه ۲۰ آذر ۰۴
  • ۲ نظر

خانه‌ی آقاجان را فروختند.
یک سِری آدمی‌زاد بیخود دوزاریِ بی‌خاطره!
من خودم آنجا بودم.‌ دیدم که مادرجون با چشم‌هایی که تلاش می‌کرد نریزند پای برگه را امضا کرد.
کاش بعد از رفتنِ همه خوب گریه کرده و با همه‌جا وداع کرده باشد.
چون هیچ‌کدام از آن دوزاری‌ها با پرتوهای نور عصر، روی فرش‌های هال مست نشده‌اند. عشق کودکی‌شان روشن کردن چراغ‌خواب‌ اتاق‌ها و پخش سایه‌ی کریستال‌هایش روی دیوار نبوده. تابستان‌ها با نسیمی که پرده‌ی اتاق را به هوا می‌برد کیف نکرده‌اند. از پنجره‌ی پذیرایی، به شکوه برف روی کوه‌ها غبطه نخورده‌اند. هیچ‌وقت پشت چوب‌لباسیِ اتاق‌کرسی قایم نشده‌اند تا از هیجانِ بازی جیش‌شان بگیرد. روی پشت‌بام مسابقه‌ی «هرکی بیشتر شهاب‌ ببینه» نذاشته‌اند. از پنجره‌ی پاگرد به رهگذران توی کوچه آب نپاشیده‌اند. توی زیرزمین دنبال اسباب‌بازی‌‌های قدیمی نگشته‌اند، صندوقچه‌ی اسرار خانم‌جان را کشف نکرده‌اند، و دست توی پستوی ترشی‌ها و رب‌ها نکرده‌اند که تا شب عوق بزنند. سر این‌که درخت توتِ مجنون، خانه‌ی کدام یکی‌شان باشه دعوایشان نشده.

کاش حداقل کار به درخت‌ها نداشته باشند! کاش می‌شد خریدار را ببینم و برایش قسم بخورم که توی بهار و تابستان همه‌جای حیاط هنوز سبز می‌شود. بگویم آن درختِ بِهْ هرچند بار نمی‌دهد، اما پر از گل‌های درشت سفید می‌شود. زیر آن بوته‌ها پر از قارچ‌های سمی بامزه می‌شود (که البته ما یک‌بار یواشکی سرخ‌شان کردیم و خوردیم و نمردیم.) این وسط جای خالی یک حوض مرمر شش‌ضلعی‌ست. این لانه‌ی خالی کبوترهاست. آن طرف جوجه‌ی مرغ و اردک‌ها را نگه می‌داشتند. این تکه‌ی زمین که رنگ آبی دارد یک استخر کوچولو بود که دایی الفِ مادرم انواع ماهی‌های تزئینی توش می‌ریخت. به اینجا هم همیشه می‌گفتیم «بهارخواب»، نه بالکن و ایوان و فلان. دایی‌ م. تابستان‌ها که از دزفول می‌آمدند، شب‌ها یک پشه‌بند خیلی بزرگ همین‌جا می‌زد و کلی آدم توش می‌خوابیدند. راستی آن نوشته‌ی روی دیوار، اسم من است. نوه‌ی ارشد مادرجون. پسرِ همین داییِ مادرم نوشته‌ بودش. با ته‌مانده‌ی رنگی که هنوز به فرچه‌ی رها شده‌ی گوشه‌ی حیاط بود. در ۱۷ سالگی؛ درست قبل از این‌که در رودخانه‌ی دزفول شیرجه بزند و یک روز بعد، با پیشانی کبود در کناره‌ی رود پیدا شود.
چه خوب که از خاله پری هیچ اثری هیچ‌جای خانه نیست و همه‌ی جدول‌های لی‌لی‌‌ای هم که کف حیاط می‌کشید هزاران‌بار تا حالا پاک شده‌اند. ولی شاید خودم را رساندم و‌ از طرفش یک جدول کشیدم. تا هرکس می‌آید بداند، ۲۸ سال پیش، دخترهای ۱۳ ساله قبل از این‌که از بیماری کبدی بمیرند، چه بازی‌هایی می‌کرده‌اند.
مادرجون خیلی سخت راه می‌رود. قلبش ناراحت است. فشار خون‌ش بالاست. خیلی ناتوان‌تر است از هم‌سن‌های خودش. اما پاهایش حنایی‌اند. موهایش مجعد و کوتاه و خاکستری‌اند. ناخن‌هایش سفت و کشیده‌اند. بینی من و دایی بزرگم شبیه اوست. مژه‌هایش را هم به دایی دومم و خاله ت. داده. هنوز شیطون و مسخره‌باز است. برنده‌ی همه‌ی مشاعره‌ها می‌شود.‌ بچه که بودم فکر می‌کردم نماینده‌ی خدا روی زمین است. فرشته است. موجودی‌ست غیر از همه‌ی آدم‌ها. بس که دلش صاف و دانه‌هایش پیدا بود.
همه که می‌خوابیدند، هنوز توی آشپزخانه داشت لقمه‌ی نون‌پنیر و شربت نبات آماده می‌کرد که بالای سر آقاجان و خانم‌جان بگذارد.‌ من بعضی‌وقت‌ها کنارش می‌نشستم و نگاهش می‌کردم تا کارهایش تمام شود. خیلی وقت‌ها هم نبودم و ننشستم و نگاهش نکردم.
بمیرم برای چیزهایی که در به یادآوردن و دل‌تنگی‌شان تنها‌ست و هیچ‌کس جز خودش ندیده و حس نکرده و نمی‌داند.
کاش مجبور نبودم برگردم و کنارش می‌ماندم. کاش به این فکر کند که حالا درعوض از دریدگیِ برادرهایش راحت می‌شود. کاش دلش در خانه‌ی جدید نگیرد.‌ اصلاً کاش امشب خاله پری به خوابش برود و از غم و دلتنگی‌اش کم کند.

آیینِ منفعل نبودن

بعد از دو ماه صبر، ناگهان رفتم تو هرچی سایت مرتبط بود امتیاز دکتر ش. رو‌ با توضیحات مکفی پایین دادم؛ بعدم تو چند ساعت تکلیفِ از اون لحظه به بعدم رو با این صنف پرحاشیه تعیین کردم.
می‌دونید؟ تفاوت پزشکان با بقیه اینه که پشت‌ پلک اون‌ها نوشته که مثلا هفت سال چه درسی خوندن، و البته با بهیار و نیروی خدمات بیمارستان تو یه آسانسور نرفتن!
ولی اینکه ما چند سال چه درسی خوندیم، و در عرض فقط ۷-۸ سال در چه حوزه‌هایی چکاره‌ها که نبودیم، و همزمان چند نوع فعالیت و مسئولیت‌هایی رو به عهده داشتیم، جایی از صورتمون ننوشته.
نظر به این‌که ظاهراً در هیچ دوره‌ای از تحصیلشون، کسی توجیه‌شون نکرده که وظیفه‌‌ی نهایی‌شون خدماته، نه کشف ذره‌ی هیگز، اونم در برج عاج!
خلاصه چند ساعت تحقیق کردم، و چندتا انسان رو از بینشون درنظر گرفتم، که قاعدتاً انسان‌ترین، پیروز این بررسی شد و از شنبه صبح که رفتم پیشش، از جهان هستی راضی‌ترم!
حداقل در این برهه حس می‌کنم ظرفیت صبر در برابر کم‌ترین عنتربازی بی‌دلیل و ادای بی‌احترامی رو ندارم، و ماجرا رو با یه مشت می‌خوابونم. هرچقدرم فکر می‌کنم می‌بینم با نهایت تأسف، و تأثر که نه، ولی شرم، هیچ‌وقت آدمی نبودم که کسی بهم توهین کنه و برم برای هدایتش دو رکعت نماز گزارم (اینجا مثلا با ذال نیست. عنایت دارید؟).
حالا ارزندگیِ دکتر ش. فقط نازک بودن پشت چشمش نبود، بلکه احتمالا همین امر تو دیدش نقص ایجاد کرده، و ویزیت و تجویزش رو با تداخل دارویی، ترکیبات خطرناک و دز غیر استاندارد مواجه کرده بود.
خلاصه که یادداشت‌های یک از گور برگشته رو مشاهده می‌کنید که در اقدام یکی مونده به آخرش، شماره نظام پزشک منظور رو هم به بخش شکایات مربوطه گزارش داده و بالاخره به آرامش رسیده.
در همین راستا، روزی که بخوام به نوه‌هام وصیت کنم می‌گم: اینکه مملکت چقدر خراب باشه، بستگی به این داره که شما چقدر و چندجا بذارید هرکس هرطور دلش می‌خواد باهاتون رفتار کنه.
این راهیه که ننه‌بزرگتون از ۱۵ سالگی توش قدم گذاشت؛ شما اگر از ۲۰ سالگی هم شروع کنید قبوله. هرچند شاید زود حرفه‌ای نشید، عوضش پنج سال دیرتر چروک می‌شید‌.
ولی وقتی شروع کردید، کارهای کوچیک مؤثر کنید، نه شلوغ‌بازی‌های بزرگ. آن‌گاه پیروزی از آنِ شما، یا نسل بعد از شماست...

بدرود مغزهای بادومم!

روباه کاغذی

و ما ادراک روباه کاغذی؟ از اون روز که یادش گرفتم شونصدتا درست کردم چیدم کنار آینه. یه دونه هم واسه بابابزرگم درست کردم. خلاصه هروقت دیگه خیلی عرصه بهم تنگ می‌شه یه دونه روشن می‌کنم.

امروزم که پاک به‌هم‌ریخته و بی‌قرار و‌ پریشان بودم.
از صبح تا شب دائماً، پیوسته و لاینقطع هرچی می‌خوردم باز دو دقه بعدش احساس گرسنگی می‌کردم، هر بارم که رفتم رو ترازو یه عدد بی‌ربط متفاوت دیدم.
صبح تا عصر پلی‌لیستمو درست کردم. از عصر هم چل شدم تا همین حالا.
بعدم هی به خودم می‌گم: آرنجتو از نرده‌های ایستگاهِ رفته بردار جَوون!
ولی هیچی فایده نمی‌کنه و آشوب با عشوه‌های خرکی و چون لولی‌وشی شَرانگیز در وجودم می‌لوله.
یه جایی هم انقدر خل شدم که پیام دادم به ی. و یه چیزی تو مایه‌های چه خبر گفتم. خدا رو شکر چند دقه بعد به خودم اومدم و دیدم چقدر حوصله ندارم باهاش حرف بزنم و پیامو پاک کردم.
یه کار دیگه هم که از صبح دارم با کوشش فراوان می‌کنم مقاومت در برابر جمع کردن کوله‌مه.
فکر کنم فردا تا همه نرن جلو در و معطل من نشن دلم آروم نگیره. بعدم چندتا تخم اژدها با خودم برمی‌دارم چون فکر می‌کنم ممکنه لازم بشه، ولی مسواکمو یادم می‌ره.

واقعا نمی‌دونم اون انرژی‌ای که بعضی روزها باهاش رشته‌کوه‌ها رو جا به جا می‌کنم، بر اساس پایستگی ماده و انرژی، این‌جور روزها کجا می‌ره؟
عوضش اون امکان آهنگ‌پیداکنِ گوگل بالاخره برام کار کرد و عنوان یک قطعه‌ی عربی بسیار زیبا رو تونستم باهاش پیدا کنم که شیفته‌ی اسم گروه‌شون هم شدم: دورترین فاصله‌ی میانی!
بله دیگه. اینم نتیجه‌ی تیک زدن همه‌ی کارهایی که می‌خواستم تا آخر مهر بکنم و باز طلبکارِ خالق شوخ‌طبع شدن که: من اینجا چکار می‌کنم رئیس؟


+این‌جوری راضی‌ترید بنویسم ولو با غر زدن به زمین و زمان، یا مثل قبل مبهم و محو و مریض، در لفافه‌ای کلفت و کثیف؟