Medium Shot

آیینِ منفعل نبودن

بعد از دو ماه صبر، ناگهان رفتم تو هرچی سایت مرتبط بود امتیاز دکتر ش. رو‌ با توضیحات مکفی پایین دادم؛ بعدم تو چند ساعت تکلیفِ از اون لحظه به بعدم رو با این صنف پرحاشیه تعیین کردم.
می‌دونید؟ تفاوت پزشکان با بقیه اینه که پشت‌ پلک اون‌ها نوشته که مثلا هفت سال چه درسی خوندن، و البته با بهیار و نیروی خدمات بیمارستان تو یه آسانسور نرفتن!
ولی اینکه ما چند سال چه درسی خوندیم، و در عرض فقط ۷-۸ سال در چه حوزه‌هایی چکاره‌ها که نبودیم، و همزمان چند نوع فعالیت و مسئولیت‌هایی رو به عهده داشتیم، جایی از صورتمون ننوشته.
نظر به این‌که ظاهراً در هیچ دوره‌ای از تحصیلشون، کسی توجیه‌شون نکرده که وظیفه‌‌ی نهایی‌شون خدماته، نه کشف ذره‌ی هیگز، اونم در برج عاج!
خلاصه چند ساعت تحقیق کردم، و چندتا انسان رو از بینشون درنظر گرفتم، که قاعدتاً انسان‌ترین، پیروز این بررسی شد و از شنبه صبح که رفتم پیشش، از جهان هستی راضی‌ترم!
حداقل در این برهه حس می‌کنم ظرفیت صبر در برابر کم‌ترین عنتربازی بی‌دلیل و ادای بی‌احترامی رو ندارم، و ماجرا رو با یه مشت می‌خوابونم. هرچقدرم فکر می‌کنم می‌بینم با نهایت تأسف، و تأثر که نه، ولی شرم، هیچ‌وقت آدمی نبودم که کسی بهم توهین کنه و برم برای هدایتش دو رکعت نماز گزارم (اینجا مثلا با ذال نیست. عنایت دارید؟).
حالا ارزندگیِ دکتر ش. فقط نازک بودن پشت چشمش نبود، بلکه احتمالا همین امر تو دیدش نقص ایجاد کرده، و ویزیت و تجویزش رو با تداخل دارویی، ترکیبات خطرناک و دز غیر استاندارد مواجه کرده بود.
خلاصه که یادداشت‌های یک از گور برگشته رو مشاهده می‌کنید که در اقدام یکی مونده به آخرش، شماره نظام پزشک منظور رو هم به بخش شکایات مربوطه گزارش داده و بالاخره به آرامش رسیده.
در همین راستا، روزی که بخوام به نوه‌هام وصیت کنم می‌گم: اینکه مملکت چقدر خراب باشه، بستگی به این داره که شما چقدر و چندجا بذارید هرکس هرطور دلش می‌خواد باهاتون رفتار کنه.
این راهیه که ننه‌بزرگتون از ۱۵ سالگی توش قدم گذاشت؛ شما اگر از ۲۰ سالگی هم شروع کنید قبوله. هرچند شاید زود حرفه‌ای نشید، عوضش پنج سال دیرتر چروک می‌شید‌.
ولی وقتی شروع کردید، کارهای کوچیک مؤثر کنید، نه شلوغ‌بازی‌های بزرگ. آن‌گاه پیروزی از آنِ شما، یا نسل بعد از شماست...

بدرود مغزهای بادومم!

روباه کاغذی

و ما ادراک روباه کاغذی؟ از اون روز که یادش گرفتم شونصدتا درست کردم چیدم کنار آینه. یه دونه هم واسه بابابزرگم درست کردم. خلاصه هروقت دیگه خیلی عرصه بهم تنگ می‌شه یه دونه روشن می‌کنم.

امروزم که پاک به‌هم‌ریخته و بی‌قرار و‌ پریشان بودم.
از صبح تا شب دائماً، پیوسته و لاینقطع هرچی می‌خوردم باز دو دقه بعدش احساس گرسنگی می‌کردم، هر بارم که رفتم رو ترازو یه عدد بی‌ربط متفاوت دیدم.
صبح تا عصر پلی‌لیستمو درست کردم. از عصر هم چل شدم تا همین حالا.
بعدم هی به خودم می‌گم: آرنجتو از نرده‌های ایستگاهِ رفته بردار جَوون!
ولی هیچی فایده نمی‌کنه و آشوب با عشوه‌های خرکی و چون لولی‌وشی شَرانگیز در وجودم می‌لوله.
یه جایی هم انقدر خل شدم که پیام دادم به ی. و یه چیزی تو مایه‌های چه خبر گفتم. خدا رو شکر چند دقه بعد به خودم اومدم و دیدم چقدر حوصله ندارم باهاش حرف بزنم و پیامو پاک کردم.
یه کار دیگه هم که از صبح دارم با کوشش فراوان می‌کنم مقاومت در برابر جمع کردن کوله‌مه.
فکر کنم فردا تا همه نرن جلو در و معطل من نشن دلم آروم نگیره. بعدم چندتا تخم اژدها با خودم برمی‌دارم چون فکر می‌کنم ممکنه لازم بشه، ولی مسواکمو یادم می‌ره.

واقعا نمی‌دونم اون انرژی‌ای که بعضی روزها باهاش رشته‌کوه‌ها رو جا به جا می‌کنم، بر اساس پایستگی ماده و انرژی، این‌جور روزها کجا می‌ره؟
عوضش اون امکان آهنگ‌پیداکنِ گوگل بالاخره برام کار کرد و عنوان یک قطعه‌ی عربی بسیار زیبا رو تونستم باهاش پیدا کنم که شیفته‌ی اسم گروه‌شون هم شدم: دورترین فاصله‌ی میانی!
بله دیگه. اینم نتیجه‌ی تیک زدن همه‌ی کارهایی که می‌خواستم تا آخر مهر بکنم و باز طلبکارِ خالق شوخ‌طبع شدن که: من اینجا چکار می‌کنم رئیس؟


+این‌جوری راضی‌ترید بنویسم ولو با غر زدن به زمین و زمان، یا مثل قبل مبهم و محو و مریض، در لفافه‌ای کلفت و کثیف؟

«هیوستون، ما یه مشکل داریم!»

شوکران عزیز،

کدام عاقلی می‌تواند معتقد باشد که «گور پدر نوشته‌ها»؟
اصلا چه چیز مهم‌تر از نوشته‌ها وجود دارد؟ مگر همین‌ها نبودند که رگ امیرکبیر را زدند؛ هرات و باکو را از ایران گرفتند؛ کاوشگرِ به آن عظمت را در جو مریخ سوزاندند؛ مصدق را دق‌مرگ کردند و پوست کودکان را به استخوانشان چسباندند؟
تا صبح می‌توانم مثال بزنم، ولی چه فایده وقتی تو زیر بار هیچ انفجار و تبعید و رگ و خونی نمی‌روی؟
تو زیر بار خیلی چیزها نمی‌روی و با این نرفتنت، هفتاد شاعر می‌توانند پارادوکس بسازند و کسب جمعیت از آن زلف پریشان کنند!
چنان رفته‌ای که انگار هرگز نبوده‌ای. یا دقیق‌تر: چنان رفته‌ای که گویی هرگز نبوده‌ام. و توی قلبم خرده‌های شیشه حس می‌کردم -مثل آن حس ته گلو به وقت سرماخوردگی. با هر نفسم چیزهای تیز روی هم کشیده می‌شدند و مویرگ‌ها را پاره می‌کردند و زندگی دورتر می‌شد.
نمی‌دانم چه سرّی در آفرینش است که بعد از این سال‌های جان‌کندن، یک روز صبح با چشم‌های پف‌کرده بیدار شدم و دیدم دیگر جراحتی حس نمی‌کنم.
انگار که فاصله‌ی هزاره‌ی رنج و خراش‌هایی که حسرت بر دلم می‌کشید، با صبح سلامت فقط یک خواب چند ساعته بود.
خواب بعد از یک امتحان سخت. خواب بعد از یک تمام شدن. بعد از رها شدن. یا بعد از برداشته شدن وزنه‌های سنگین ناشناخته از روی قلب، روی گلو، توی سر. بعد از شکافتن قبرستان‌های کهنه‌ای که هرجایش چنگ می‌انداختی، نوزادی زنده‌ به گورشده بیرون می‌زده.
یاد شعر منسوب به قائم‌مقام فراهانی افتادم:
نداند بجز ذات پروردگار...
که فردا چه بازی کند روزگار!
یاد آن تحلیل عجیب بر یکی از یادداشت‌هایم افتادم: «آدمی که نمی‌خواهد از عشق بنویسد، اما نمی‌تواند.»
یاد شهر افسانه‌هام افتادم. که برایم قابل پیش‌بینی‌ترین جای جهان است. می‌دانم در پیچ کدام کوچه‌اش شگفت‌زده می‌شوم. زیر کدام طاقش به وجد می‌آیم. نور کدام چراغش دلتنگم می‌کند. و روی کدام نیمکت‌ش فرومی‌ریزم.
یاد چشم‌هام افتادم که می‌توانستند ببینند. یاد دست‌هام که می‌توانستند بگیرند. یاد گلویم... که می‌دانست، اما نتوانست.
یاد خودم افتادم. که در سیاهی شبی خشن، به دنبال تبری می‌گشتم که ریشه‌های تنومند امید را قطع کند.
حالا اما نه خانی آمده و نه خانی رفته.
انگار نه انگار روزی لشگری آمده و بهارِ پایتخت را به آتش کشیده.
حالا سرستون‌ها به تاراج رفته و همه چیز زیر خاک مدفون شده است. بی‌حس شده‌ام. و نمی‌دانم این بی‌حسی را مدیون کدام کار خوب یا بدم هستم. اما زندگی بدون دردی که سال‌ها مثل عضوی از بدنت بوده و آثارش در خونت جریان داشته، مبهم و مه‌آلود است. خودِ بدون دردم را نمی‌شناسم و نمی‌دانم باید باهاش چکار کنم. چطور باهاش فکر کنم، بنویسم، راه بروم و تماشا کنم؟ انگار که حرف مشترکی با هم نداشته باشیم و تنها درد ما را به هم نزدیک کرده بوده.
شاید حالا دارم می‌فهمم چرا با لب خندان ضجه می‌زدند که «من زخم تو را به هیچ مرهم ندهم».
اصلا چرا هی آدم خودش را گم می‌کند و باید بیفتد دنبال پیدا کردنش؟
خسته نیستم. مثل تمام لحظه‌های زندگی‌ام امیدوارم. مثل همیشه از جزئیات لذت می‌برم و با دیدن زیبایی‌ها به ذوق می‌آیم. مثل همیشه از رهزنانِ سردکننده منزجرم. و مگر می‌شود اثر آن درد را هم بر هویتم دوست نداشته باشم؟
فرق من و تو همین‌جاست؛ من بخشیده‌ام. و هرچیز را که بنویسم به خاطر نگه می‌دارم!
+++

پوست آویزون

چی باعث می‌شه «بذار» رو با ز بنویسید؟

همون‌چیزی که براش عجیب نیست یه جمله با کسره تموم بشه؟!

طبع جهان*

کولی عزیزم،
همه می‌دانیم زندگی سخت است. اما شنیدنش از زبان تد لسو لذت دیگری داشت. یادت نیست؟ یکی از صحنه‌های خیلی محبوبم بود. دوست داشتم ذوب شوم. به نظرت چرا؟ خودم فکر می‌کنم چون شکنندگی و اشک بعضی آدم‌ها انقدر شکوهمند و ستودنی‌ست که روی آن ویدیوی مشهور مقایسه‌ی اعاظم کیهانی را کم می‌کند.
شاید با خودت فکر کنی خب که چی؟ چندان هنری نکرده‌ای؛ این سوالی‌ست که خودم تا مدت‌ها هرروز صبح بعد از باز شدن چشم‌هایم، از سقف می‌پرسیدم. هیچ‌وقت هم پاسخی نداد.
بعضی‌ها معتقدند قسمتی از تکامل این است که بپذیری بعضی سوال‌ها برای همیشه بی‌جواب می‌مانند.
به نظرِ تو آدم به اندازه‌ی چند سوال بی‌جواب جان دارد؟ مثلا نسبت به آن آدمک گوشه‌ی تصویر در آی‌جی‌آی بگو. البته همین‌طور که پیداست من گیم‌باز نیستم. گیم‌بازها را هم دوست ندارم. شاید بپرسی چرا؟ بگذار جزو سوال‌های بی‌جواب بماند.
خب شد چندتا جان؟ می‌فهمم. این به آن در! از خالق شوخ‌طبع فقط سریع‌الحساب بودنش به تو رسیده.
یک زمانی بود که تنها کاری که دوست داشتم بکنم مردن بود. چون تنها راه رسیدن به جواب‌ها به نظر می‌رسید.
کولی عزیزم‌، همه می‌دانیم که می‌میریم. اما نمی‌دانیم چرا زنده‌ایم؟ آفرین! چون هنوز نمرده‌ایم. این سطح ماورایی خِرد تو همیشه باعث می‌شود آدم تَرَک بخورد. انصافاً هم خوردنیِ قابلی‌ست. بخصوص در هوای گرم. یعنی درست وقتی انتظارش را نداری. فقط در این صورت است که مات و مبهوت می‌شوی. وگرنه اگر انتظار داشته باشی که تا صد سال بهش فکر نمی‌کنی. همان‌جا صدتا می‌گذاری رویش و‌ طرف را ذات‌الکرسی می‌کنی.
هرچند که من به پرسیوس ترجیحش می‌دهم. ادا و دلقک‌بازی این مردک پرحاشیه صوَر آسمان را به ابتذال کشیده.
تو که ریشه‌‌ی یونانی نداری؟ خدا را شکر. حوصله‌ی ماست‌مالی نداشتم. اگر به من بود، خدای گیم‌بازی یونان باستان نام‌گذاری‌ش می‌کردم. بعد که کلی نفرین و کپ‌و‌کوش می‌کردم، فکر می‌کردم «خب البته، طفلک کودکی پرچالشی داشته؛ منم بودم معلوم نبود همین کارها را نکنم؛ واقعا هم طاقت‌فرساست که چشم یک‌دو‌جین الهه همه‌ش دنبال شاه‌رگت باشد؛ تازه اصلا هرچقدر فکر می‌کنم می‌بینم همه چیز به نفع من پیش رفته و زهی سعادت!»
و زکی منطق و تفکر.
فکر، همه‌اش زحمت است. هرچه بیشتر چاره‌اندیشی می‌کنی، انگار بی‌چاره‌تر می‌شوی. هرچقدر می‌خواهی جلوی ضرر و آسیب را بگیری، مضطرب‌تر و مال‌باخته‌تر می‌شوی.
آه کولی عزیزم؛ دلم برای آن زین سرخی که یک‌بار گذاشتی رویش بنشینم و چند دور افتخار بزنم تنگ شده. و بخصوص برای نسیم بهاری و هوای سبک شهر در شب کویر. چه خاطره‌ی لطیفی می‌توانست باشد! مثل ترکیب درخت‌ انار با دیوار گِلی. درست همان‌قدر جذاب و دل‌نکندنی‌. اما بعد در پیچ آخر افتادم و پشت ساق پایم به اندازه‌ی مقطع یک سیب متوسط، بادمجانی مایل به بنفش با رگه‌های امپرسیونیستی آبی شد.
هنوز از بی‌شعوری آن روزت ناراحتم.
اما تهش من و تو و پرسیوس همه‌مان همینیم. ما به دنبال رنج موس‌موس می‌کنیم، و جهان هم به ما سخت می‌گیرد.*
به هرحال. کاش یک جایی در دامنه‌های زاگرس، یا نه، ساحل درک، یا خودِ درک، دُم خرهایمان به هم بخورد و دلمان برای هم به رحم بیاید. و کمتر با جان‌های باقی‌مانده‌ی ‌یکدیگر قمار‌ کنیم.
با نگاهمان یکدیگر را ببخشیم و در دل، آرزوی گذر از سوال‌های بی‌جواب کنیم برای هم. و آرزوی اشک. توی غم یا اوج خنده‌‌اش فرقی نمی‌کند. اما قطعاً انقدر شکوهمند، که اعاظم کیهانی تعظیم کنند.



ب.ن: فکر کردم لوثه که دیگه اشاره‌ای نکردم: «من اشک آرزو می‌کنم برات/ نه تو غم/ تو اوووج خنده...»
-از گروه ”او و دوستانش“